با خود عهد کرده بودم
دیگر تورا همنشین دلتنگی هایم نکنم
و برایت تنها از خنده و شوق بگویم
اما چه کنم؟
آنقدر نزدیکی که راهی برای مخفی کردن حسم باقی نگذاشتهای
آنقدر که تمامی دلم را در بر گرفتهای
اکنون
دلم گرفته است
چندی ست لحظههایم ابری اند
با من می آیی؟
یا نه ، تو با من نیا!
مرا با خود ببر! می بری؟
مرا با خود ببر به آنسوی دلتنگی
به حوالی آرامش
می خواهم از دلتنگی بگذرم
دلم از دست این بغض گرفته
می خواهم تنهایش بگذارم
رهایش کنم تا بداند دوستش ندارم
دستم را بگیر و مرا با خود ببر!
به آسمان و کهکشان و ستاره
می خواهم دلتنگی ها و بغضهایم را زمین بگذارم!
دلنوشته
۱ نظر:
خاله فقط منم تو بخلتونما
می دونین که ؟؟؟
ارسال یک نظر