به چشمانم نگاه کن!
به یکباره زخمهای مرا فریاد می زنند
و حنجرهام
پشت میلههای سکوت زندانی ست
فروغ می خوانم
دلم اشک می ریزد
هرچه بیشتر می خوانمش بیشتر می فهمم چرا آنقدر سردش بود که انگار هیچوقت گرمش نخواهد شد
من می دانم مادرش چرا می گریست و او چرا برای روزنامه پیام تسلیت فرستاد
صدایی می آید
خوب گوش میکنم
نه، انگار خواب دیدهام
همهچیز در سکوتی ژرف غرق شده است
و آن صدا
تنها صدای لرزش اشکی بود که بر گونهای غلطید
و بر پهنهی کاغذ پخش شد
و احساسی که بر بن بست قلبی پنجه می سایید
بیهوده بی هوده
دلنوشته
۲ نظر:
و این منم
زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد
و در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و ....
بله خاله جان
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
دیگر تمام شد ...
خاله جان میبینی
همیشه یه فصل سرد در کمین ما هست
یه فصلی که هیچ وقت پیش بینیش نمی کردیم
حتی اگر خود خود خرداد باشه
می دونی خاله جانم
این روزا بیشتر به این فکر میکنم که چرا آدم بزرگا جاهایی که باید احتیاط نمی کنند
و هزاران چرای دیگه...
...
همهچیز در سکوتی ژرف غرق شده است
و آن صدا
تنها صدای لرزش اشکی بود که بر گونهای غلطید
و بر پهنهی کاغذ پخش شد
و احساسی که بر بن بست قلبی پنجه می سایید
بیهوده بی هوده.
@};-
ارسال یک نظر