۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

تقدیم به او که می خندد تا کسی را غمگین نکند


کاش می شد به اندازه‌ی همه‌ی دلتنگیهایت شاعر شوم و برایت از عشق و شکوهش بگویم از امید و دعا.
کاش می شد برق شادی را قاب بگیرم و در آسمان چشمانت بیاویزم.
کاش میشد به اندازه‌ی دلخندی برایت آرامش به ارمغان بیاورم.
کاش می شد آنگونه بسرایمت که بدانی تنها نخواهی ماند.
کاش می شد بی قراریها و دلتنگیهات را با من قسمت کنی تا شانه به شانه‌ات در پیچ و خمهای زندگی قدم بردارم تا هرگاه نای راه رفتن نداشتی، در آغوشت بگیرم و تو را با خود ببرم تا جاییکه پر از امید و آرامش است.
کاش میشد از درخت سلامتی میوه‌ای برایت بچینم و با تمامی دلم هدیه‌اش کنم به عزیزترینت.
کاش میشد شاعر همه‌ی دلتنگیها باشم که پایانشان به امید و دلخند می انجامد......
دلنوشته

۱ نظر:

او که می خندد تا کسی را غمگین نکند گفت...

آغوشت ، بودنت ، مهرت ، تمام دوست داشتنت

خود ِ خود ِ خود نازنینت عزیز ترین میراث ِ از یه فرشته ی مهربون برای من

و این خودش یعنی
دلخوشی یه دلخند
دلگرمی داشتن یه دوست
ویعنی

همه چیز


برای دنیای کوچیکم

حتی توی دله دله دلتنگی ها و غصه های ریز و درشتم

نفسمی و خودت اینو بهتر از هرکس دیگه ای میدونی

دوستت دارم و اینقدر این احساس پاک و عمیق ِ که حتی فکر کردن بهشم دلم رو ساماژ میده
چه برسه به گفتنش و همون سوال معروف که قراره تا آخر عمرم عمرن یادم نیاد هیچ وقت ...