۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

سلام و ستاره


با هر سلامی ، ستاره‌ای به من می دهی
ستاره‌هایت را یکجا جمع کرده‌ام
یک به یک
گذاشتمشان پشت مهربانیهایت
تا دست آسمان هم به آنها نرسد.
تا شب خاطراتت را با آنها
چراغانی کنم.




دلنوشته

۵ نظر:

TT گفت...

وقتي دنبال ِ عكس تو مي گشتم!
امروز ، چركنويس ِ پاك ِ يكي از نامه هاي قديمي را
پيدا كردم!
كاغذش هنوز،
از آواز ِ آن همه واژه بي دريغ
سنگين بود!
از باران ِ آن همه دريا!
از اشتياق ِ آن همه اشكّ
چقدر ساده برايت ترانه مي خواندم!
چقدر لبهاي تو
در رعايت ِ تبسم بي ريا بودند!
چقدر جوانه رؤيا
در باغچه ي بيداريمان سبز مي شد!
هنوز هم سرحال كه باشم،
كسي را پيدا مي كنم
و از آن روزهاي بي برگشت برايش مي گويم!
نمي داني مرور ديدارهاي پشتِ سر چه كيفي دارد!
به خاطر آوردن ِ خوابهاي هر دم ِ رؤيا...
هميشه قدمهاي تو را
تا حوالي همان شمشادهاي سبز ِ سر ِ كوچه مي شمردم،
بعد بر مي گشتم
و به ياد ترانه ي تازه اين مي افتادم!
حالا، بعضي از آن ترانه ها،
ديگر همسن و سال ِ سفر كردن ِ تواند!
مي بيني؟ عزيز!
برگِ تانخورده ِ آن چركنويس قديمي,
دوباره از شكستن ِ شيشه ي پر اشك ِ بغض ِ من تر شد!
مي بيني!؟

Unknown گفت...

باز هم سلام

بگذار آبها ساکن شوند تا عکس ماه و ستاره ها را در وجود خود ببینی. مولانا

جالب بود.
موفق باشی
یا حق

seti گفت...

:-* :x

pare parvaz گفت...

چرا ديگر نمي‌تابد،
بلند اندام زيبايم،
كه شمع پر فروغ و زيور ابيات من بود .

چرا اينگونه ساكت شد،
پري قصه‌هاي من،
گل سرخ خيال لحظه‌هاي غربت و محنت.

چرا تسليم محض سرنوشت نابرابر شد،

مگو، بـــــا تــــو !
كه شايد دلبرت،
دلبسته قصر طلايي شد...

نمي‌دانم .....

نمي‌دانم كه بعد زندگي عشق است يا تزوير؟
نمي‌دانم كه عصر ما،
و آن افسانه شيرين و كهنه قصه ليلي،

همه خواب و خيال است يا همه نسيان؟

نمي‌دانــــــــم ....

ولي، آونگ لحظه هاي شب خيزم،
و قطره قطره باران،
به روي شاخه گل‌ها،
و بغض در گلو مانده،
سرود سبز دوستي را،
و آفتاب صداقت را،
بشارت مي‌دهد روزي.

به امــــــــيد چنان روزي
شب من، روز و، روزم شب شود آخر.

جوجوهه گفت...

از دار دنیا
منو یه ستاره ...