۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

بغض


بغضی گلویم را می فشارد

بغضی سنگین و سرد

تو گویی در جستجوی تلنگریست

تا جاری شود از دیدگان نمناکم

و مرهمی شود بر خستگیهای گاه به گاهم

گاهی اما اشک نیز مرهمی نیست

گاهی حتی من نیز انگار من نیستم

لبریز تمنا میشوم

و قطره‌های اشکم

تا حدود هشدار

می روند و گم میشوند

و باز

من می مانم و بغض خستگیها

در تپش انتظار

در انتظار آغوش محبتی که بوی خدا می دهد

دلنوشته


۳ نظر:

تی تی گفت...

خالههههههههههههههههه قربونه اون بغضت:((
بوسسسسسسسسسسسس

Unknown گفت...

خيلي سخته که بغض داشته باشي ، اما نخواي کسي بفهمه ...

خیلی زیبا و قشنگ بود اما آرزو می کنم هیچوقت بغض نداشته باشی.

موفق باشی
یا حق

ناشناس گفت...

منم چند روزه بغض دارم
کاش بدونم چرا
ولی برای نگران نشدن عزیزی قورتش میدم
بوس عزیزم