۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

بازگرد


نشسته‌ام
گلها را می بویم
به راهی نگاه می کنم که از آن رفتی
بی صدا و آرام
با لبخند
و چشم به‌راهم که بازگردی و مرا از این دلتنگیهای کشدار برهانی
و امیدوارم که بازگردی
خودت بازگردی
نه به خاطر حرف من و دلتنگی و چشم به‌راهیم
به خاطر دلی که‌ روزگاری چندان دوستش داشتی که تمام دنیایت شده بود
دیگر حرفی نمی زنم
مبادا خیال کنم تنها به حرمت حرفم بازگشته‌ای
می دانم اگر همینجا بنشینم بازخواهی گشت
و مرا از این هجوم غم خواهی رهاند
می دانم بازمی گردی تا دلم تنها پناه تنهایی هایت شود
می دانم ...
روزی ، شاید
دلنوشته

۱ نظر:

بیان گفت...

تو » را كجاي اين سطرها بنشانم، كه « من » ، هيچ كجا ، هيچ وقت، تنها نماند..؟