زیر رگبار گریههای سرد
زیر شلاق لحظههای تلخ
باز هم
ستارهات به من رسید
چشمانش نه که شرجی بلکه طوفانی بود
و دلش
بی تاب اما خاموش
ستاره وقف آسمان شده بود
آسمانت امشب لبریز از ستاره بود
پرندهها را کنار زدی
و به بلوغ آسمان رسیدهای
دیگر دیر نیست....
اکنون تو خود آسمانی....
میگویمت
بی دردی نیست تا دستانم را به او بسپرم
دردهای ناگفته اگر گفتنی بودند.....
آه اگر گفتنی بودند
دیگر درد نبودند
دردهایم فروختنی نیستند .
امشب
نفس هایم را به تو میدهم
تا درین شب غربت
غزل ساز تنهایی هایت شود
و با غبار دلت همنوا
دستانم نثار دستان یگانهات
باشد که گهواره شعرهایت شود
و شانههایم تکیهگاهی برای غمهای ترت
اشکهایت را از روی گونههایت با سرانگشتان شعرم میزدایم
بدون منت.....
آزاد میگویم
برایم ترانه بساز
با ضرباهنگ همیشگی آسمانت
تا هستی
تا هستم
میگویمت
تا پشت بام بلندترین برج
یا همان قله قاف
با تو میمانم
تو مرا یاری ده
زیر رگبار گریههای سرد
زیر شلاق لحظههای تلخ
باز هم
ستارهات به من رسید
باز هم گریه کردم
بی صدا
هق هق گریههایم را با بالشم خفه کردم
میدانی که ، یاد گرفته بودم...
باز هم به خوابت می آیم
.......................
ستارهی غریب من
آرام میخوابم
تا اگر به خواب من آمدی ........
دلنوشتهش
۱ نظر:
امشب
نفس هایم را به تو میدهم
با سلام
نمیدانم برای چه اینهمه غمگینی
دلنوشته خیلی ناله دارد؟؟؟؟!!!!!
یا حق
ارسال یک نظر