۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

گیج


سرم گیج می رود
بر لبه‌ی سکوت نشسته‌ام ، توان پایین آمدن هم ندارم
می ترسم
می ترسم
کسی صدایم می کند
به‌ سوی صدا برمی گردم
باد صدا را با خود می برد
و باز سکوت می ماند
و من ، تنها
با صدایی که نمیدانم از کدامین سوی آمد
و دلم را با خود برد
و باد صدا را
و صدا مرا، دلم را
و من اکنون چه بی دل اینجا نشسته‌ام
بر لبه‌ی سکوت
بی دل، بی صدا
صدایی که در گوشم هست و نیست
سرم گیج می رود
همین حالاست که بیفتم.........

دلنوشته

۴ نظر:

Unknown گفت...

با سلام

تنها راه غلبه بر ترس روبرو شدن با آن است.

قشنگ و زیبا بود
یا حق

تی تی گفت...

چرا؟؟؟؟:(

جوجوهه گفت...

ببخشیدا خاله جان فخط لفطا اکه خواستید بیوفتید
صاااااااااف بیوفتید اینجا
( بخل جوجوهه )

بیان مولایی گفت...

جوجو خوب فکراتو کردی؟ چشمک!