۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

....

ای همنشين ديرين، باری بيا و بنشين

تا حال دل بگويد، آوای نارسايم

شب‌ها براي باران گويم حكايت خويش

با برگ‌ها بپيوند تا بشنوي صدايم

ديدم كه زردرويي از من نمي‌پسندي

من چهره سرخ كردم با خون شعرهايم

روزي از اين ستمگاه خورشيدوار بگذر

تا با تو همچو شبنم بر آسمان برآيم.


*******************************************************

شوق ديدار توام هست،

چه باك

به نشيب آمدم اينك ز فراز،

به تو نزديك‌ترم، مي‌دانم.

يك دو روزي ديگر،

از همين شاخه لرزان حيات،

پركشان سوي تو مي‌آيم باز.

دوستت دارم،

بسيار،

هنوز... !

فریدون مشیری

هیچ نظری موجود نیست: