۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

سوگند

سوگند به روز و شب که رهایم کردەای،
نه اکنون، که از همان ابتدا
روی گردانیدم
نه از تو، که از عشقی که از همان آغاز، مردن بود و مردن
باورت کردم به یقین
چشم دوختی
نه به باور من، که به نیاز خود
بارها بازگشتم
نه به سوی تو، که به باور دیرینەام
رهایی بود، از اندوه، آری
نه شریکی بود و نه همدمی، که همدل بود
ای ناشناخته!
رهانیدی از تاریکی
نه من را، که خود را
آری غیر از خدایی چون او، کسی برایم خدایی نکرده است
پس می روم!
به سخنانی ایمان می آورم
از جنس نور. ادراک
شعور
بخشندەای که هیچ !
آری! به یادت می آورم
همانی که باد فرستادی و آسمان ابری را بارانی کردی
نه برای لبخند من، که برای همه
تو همان بودی، همان بودەای، هستی
همان که می شناسد جراحتهای روحم را
نه در بیداری، که در خواب به تمامی بازش می ستانی
نه آرامش، که مرگ می دهی
نه امنیت، که ترس
برمی گردم، برگشتەام
آخر خط خودم ایستادەام
با تو هستم
نه در کنارت، که فرسنگها آنسوتر
تا یک بار دیگر دوست نداشتن و مردن را تجربه کنم
دوست داشتن و نمردن
دوست
مردن
تجربه
بار دیگر

                                                                                 دلنوشته

۱ نظر:

مهسا گفت...

با تو هستم
نه در کنارت، که فرسنگها آنسوتر
تا یک بار دیگر دوست نداشتن و مردن را تجربه کنم
دوست داشتن و نمردن
دوست
مردن
تجربه
بار دیگر

خیلی قشنگ خیلی قشنگ

به به.