۱۳۸۷ مهر ۲۷, شنبه

تنهای تنهایم



روی لبه‌ی دلتنگی مینشینم و به تنهایی ها زل میزنم. خودم را در دوردست میبینم انگار زندگی دریاست و من ساحلی خاموش و آرامم.


نه جاده مرا میشناسد ، و نه دریا و نه شن.


و نه سلامی نورس به دیدارم می آید ، نه عاشقی قلبی روی دلم میکشد نه کودکی با شنهایم بازی میکند و نه موجی به آغوشم میکشد.


تنهای تنهایم.


دریا در کنارم است و مدام در گوشم میخواند که تا من هستم تو تنها نیستی، و من سکوت میکنم. نمیتوانم به او بگویم که تنهایم .


من تنهای تنهایم.


من اکنون شبیه چتری خیس از بارانم که در گوشه‌ای واژگون انداخته شده‌، من اکنون شبیه نیکمتی خالی هستم ، من اکنون شبیه هق هق دلتنگی ام .


من اکنون تنهایم.


از غمهای تازه‌ام به غمهای کهنه‌ام میروم، از شعر تازه به شعر کهن.


سرم گیج میرود، شب از نیمه گذشته است، دیروقت است، چراغ را خاموش میکنم ، دراز میکشم ، سرم را روی بالش غم میگذارم و پتوی دلتنگی را روی سرم میکشم و به خواب میروم.بلکه کمی فراموشی به فریادم برسد.
دلنوشته

۱ نظر:

Unknown گفت...

با سلام
وقتي که در شادي بسته ميشه، يه در ديگه باز ميشه ولي اغلب اوقات ما
اينقدر به در بسته نگاه مي کنيم که اون دري رو نمي بينيم که واسمون باز شده!

خيلي زيبا و قشنگ نوشتي، اما چرا تنهائي؟
تنها كسي است كه در اين دنيا كسي انتظارش را نكشد؟؟؟
آيا چنين هستي؟!!!!!!!!
يا حق