۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

تا همیشه.....تا تو


وقتی باران با مهربانی هرچه‌ تمامتر بر گل و درخت و گیاه و خاک و انسان بوسه میزند، وقتی باد دست نوازش بر سر دنیا می کشد، وقتی ابر سایه محبتش را نثار داغی ظهر تابستان میکند، وقتی بنفشه میخندد، وقتی جویبار می خروشد، وقتی گندم میرقصد، وقتی هستم و دمی را بازمی دمم، نغمه پر مهرت را با گوش جانم میشنوم .

کاش همه حضور گرمت را به راحتی و صمیمیت میپذیرفتند، کاش همانگونه که تو با همه دوستی ، آنها نیز با تو دوست باشند.

جان پناه من ! آرامگاه خستگیها و نا امیدیهایم !

از سرنوشتم و از هرآنچه که پیش آید ، باکی ندارم تا تو با من هستی، تا همیشه .... تا تو....

دلنوشته

۲ نظر:

ناشناس گفت...

وقتي كه پر تنهايي ات را با جوهر جان رنگين مي كني و با ظرافت ردي از احساس بر پهنه ي اين دريچه ي گشوده مي كشي، نقشي به جا مي ماند از تو و جدا از تو. طرحي از لحظه اي كه خيالي بر پهنه ي ذهن سبك بال و بازي گوش مي گذرد و چشماني تيزبين با ثبت آن، رويايي را ، آرزويي را ، مناجاتي را و يا هر چيزي ديگر را از انزواي مخفي خيال تجسمي مي بخشد ؛ همچون خداوندگاري كه با نفسش در كالبدي مي دمد و موجودي خلق مي كند؛ آن لحظه ي تنهايي براي ابد در خاطره ي مني كه مي بينم و مي خوان و ديگراني كه مي بينند و مي خوانند جاري مي گردد. از تو جدا مي شود. گويي اين منم كه به مناجات تنهايي خويش نشسته ام و چشم انتظار آينده اي هستم كه نمي دانمش، اما چه باك كه هم صدا با تو زير لب آهسته نجوا مي كنم : از سرنوشتم و از هرآنچه که پیش آید ، باکی ندارم تا تو با من هستی، تا همیشه .... تا تو....

Unknown گفت...

با سلام
نميدانم در مقابل اينهمه واژه هاي قشنگ، آيا نظرهاي من داراي ارزش مي باشد يا خير. اما واقعا واژه هاي قشنگي است. مثل هميشه

يا حق