۱۳۸۸ خرداد ۶, چهارشنبه

کاش میشد که ....


نازنینم باز امشب خیالت به سرم زد

و هوایت به دلم

به این دل نابسامان دربدر

پلک برهم که می نهم

ماه رخسارت در شب چشمانم می درخشد

و لبخندت

آرام و قرار از دلم می رباید

در باورم نمی گنجد که دگرباره

آغوش گرمت را تجربه نخواهم کرد

و دستانت هرگز

پریشانی هایم را نوازش نخواهند کرد

آخر نازنینم پس از تو

چه کسی با چنان عشق پاک و بی ریایی

بیتابی گیسوانم را میبافد؟

پس از تو چه کسی بدیهایم را میخرد با جان و دل؟

تا من خوبی را بشناسم

و به عشق ایمان بیاورم

چگونه باور کنم رفتنت همیشگی بود؟

اخر چگونه تاب بیاورم دگر هرگز نبوسیدنت را؟

گل خوشبوی باغ زندگیم

کاش میشد که برگردی

آخر دلم برایت تنگ است

باز امشب دلم بهانه‌ات را میگیرد

باز چه کودک شده‌ام

و چه محتاج به تو.......

دلنوشته

۲ نظر:

Unknown گفت...

سلام
گل خوشبوی باغ زندگیم


کاش میشد که برگردی


آخر دلم برایت تنگ است


باز امشب دلم بهانه‌ات را میگیرد

جالب بود، موفق باشي، يا حق

pare parvaz گفت...

مـــــــــادري ملعبـه و بــــــــازي نيست
جز فــــــداكاري و جــــــا نبازي نيست

بـگذرد از خــــــود و كـــــــاهد از جان
نا بـــــه فــــــرزند دهد تــــــاب و توان

شــــــاعر بـــــــا هنـــــر و چيره سخن
شعــــــــرمـــــــادر نتـــــــوان گفتـــــن

گـــــــــر چه نقــــــــــاش كند نقش پديد
نقش مــــــــــــادر نتـــــوانست كشيـــــد

هيچ آهنـــــــگ دل انگيـــــــز هنــــــوز
راز اين جـــــــذبه نــــــداده است بـروز

پاي اين عشق هنــــــــر حيـــــــران شد
عقل بيش از همــــه سر گــــــردان شد

آخـــــــرين مـــرحــــله عشق است اين
پا ك و جـــــــــاويد چـــو فردوس برين

مــــــــادر از زمـــــــره عشاق جداست
عشق او برتـــــر از انــــــد يشه ماست