۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

برای شاملو


دفترت را که دیدم

هوای دلم تازه شد

و شتابان به پابوس خیال رفتم

گفتی در خاموشی هزار سخن است

آری هست

و من روزی خاموش می شوم

تا هزاران سخنم را بگویم

همچنانکه کسی در خاموشی اش با من سخن می گوید
و می گریزد

و من می مانم حیران

می ایستم
با شوق

با گونه‌هایی سرخ

............

آری آری

همچنانکه گفته‌ای پیشتر:

هزار آفتاب خندان در خرام توست

هزار ستاره‌ی گریان در تمنای من

و

عشق را ای کاش زبان سخن بود
..................

و من را نیز ای کاش

مجال تمنا...........

دلنوشته

۴ نظر:

تی تی گفت...

گشنگ بود خاله
ای کاش مجال دیدن مجال گفتن مجال شنیدن هم بود......

Unknown گفت...

با سلام

کاش دلنوشته بود.

یا حق

بیان مولایی گفت...

دلنوشته‌ست که.... فقط دو قسمتش از اشعار شاملوئه.

pare parvaz گفت...

چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی
مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی
ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم
که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی
می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی ، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی
سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت
چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی
نمی سنجد و می رنجند ازین زیبا سخن سایه
بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی