۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه

هذیان


و رسیدیم

بدانجا که چشم خدا منتظر ما بود

و صدای ساز بود و پنجره

و خانه‌ی کاهگلی و من

تو و خدا

ترانه و شعر

هزار شب گذشت

و من پر تنهاییم را تکاندم

بادی وزیدن گرفت

بغضم رها شد

و همدم باد و باران شدم

خوابم برد

خواب پرواز دیدم

و خورشید

که مرا در آغوش گرفت

و تب کردم

فریاد برآوردم اما

صدایم درنمی آمد

چشم که باز کردم

سایه‌سار شب روبرویم بود

مهتاب به من چشم دوخته بود

گفت هذیان می گویی

تب داری

گفتم شاید دلهره تبدارم کرده باشد

مهتاب خندید

دستی به گونه‌ام کشید

و بغضم را با خود برد به آسمان

و من آرام آرام به خواب رفتم

و سپیده دم که از خواب پریدم

هوا بارانی بود و گونه‌های سپیده‌دم خیس

..........

دلنوشته



۲ نظر:

Unknown گفت...

با سلام



و بغضم را با خود برد به آسمان


و من آرام آرام به خواب رفتم

زیبا و قشنگ بود. مخصوصاً آهنگ روی وبلاگ خیلی زیبا است.
موفق باشی

یا حق

مهسا گفت...

بی تابی ام را باد و مهتاب گواهی می دهند