۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

خاطره


ساعت شش صبح است و خواب لحظه‌ای به چشمم نیامده است هنوز، صدای تیک تاک ساعت در سکوت خانه می پیچد و افکار پراکنده‌ام را پریشان تر می کند. سکوت و خلوت شب را دوست دارم.

دلم تنگ است. دلم برای پشت بام خانه‌مان تنگ است، برای آن آسمان همیشه آبی با آن ستارگان فراوانش. برای یک لحظه‌ی دیگر لب حوض نشستن و پا در آب حوض انداختن ..... برای باغچه‌ی پر از نسترن و یاس ...... برای پدر ، برای مادر ....آه مادر......مادر مادر که دیگر نه او هست نه یاسی که مال او بود و نه دیگر باغچه‌ای و حوضی و نه دیگر خانه‌ای.........

اکنون فقط ما ماندیم و خاطره‌ها ، پدر ماند و تنهائی ها ، من ماندم و دلتنگی ها.

یادش به خیر زمانیکه بزرگترین دغدغه‌ام ترس از برملا شدن پچ پچ های نهانیم بود....

یادت به خیر ای دغدغه‌ی بیهوده !

یادش به خیر گلهای رز گاه به گاه پشت پنجره‌ی اتاقم و یادش به خیر انگوری که هنوز روی شاخه بود و مرا چه بیهوده و عبث غافلگیر کرد.......

میگن ارث ما از زندگی خاطره‌ست.....

دلنوشته

۶ نظر:

مهسا گفت...

یادش بخیر...

ناشناس گفت...

ما زنده ایم چون بیداریم
ما زنده ایم چون می خوابیم
و رستگار و سعادتمندیم
زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی
برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم

Vaghean Ghashang Bood .
Ina Ghashangish Ine Ke Az Tahe Delet Miad , Shayad Khailia Ino Nadoonan , Vali Chon Man Midoonam Ghashangish Vasam 10 Barabar Mishe
>> مهران <<

ناشناس گفت...

من می خوام بر گردم به کودکی
-نمی شه چونکه کفشای برگشتن به پات کوچیک شده
من باید بر گردم به کودکی
آخه تنها من می دونم که شونه ی چوبی خواهرم کجا افتاده
آخه می خوام بگم که اون شب من بودم که شیر برنج سحری مادرمو خوردم.................

>> بازم مهران <<

Unknown گفت...

سالها رو نشمر ـ ـ خاطره ها رو بشمر...
مقياس عمر تعداد نفسهايي نيست که فرو ميبريم
بلکه لحظه هاييست که نفسمونو بيرون ميديم.


یا حق

گزیزه گفت...

وقتی اینو خوندم حس عجیبی داشتم درد و رنج غریبی قلبم رو تسخیر کرده انگار دارمخفه میشم نفسم بالا نمیاد خاله خیلییییییییی دلم تنگ شده :برای پشت بوم،حوض،مامانی و ........و چقدر دلم برای بابا حسین گرفت. دنیا خیلی بی رحم.

بیان مولایی گفت...

مهران و گزیزه یادتونه از روی لبه‌ی دیوار میرفتیم روی پشت بوم اتاقهای توی حیاط؟ یادش به خیییییییییررر