۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

کجایی؟


باز امشب تو نیستی اما یادت هست ، باز امشب تنهای تنها پشت پنجره‌ به انتظارت نشسته‌ام تا بلکه در آسمان ببینمت که چه سبکبال پرواز میکنی و با شمیم عشق پاکت گلها میشکفند و درختان میرقصند و رود به‌ خروش درمی آید. باز هم من و شبنم و سبزه و مهتاب ، تنها بی تو . تنها با تو ...... کجایی؟ میدانستم نبودنت ممکن است سخت باشد اما نه تا این حد. شب و روز لحظه به لحظه به یاد توام. همیشه فکر میکردم دل آدمها به همه چیز زود عادت میکند ، اما گاهی فراق در دلها عادت نمیشود و دم به دم پر رنگ تر میشود. نمیدانم ، میخواهم باز هم بگویم ای کاش ، اما ایکاش گفتن هم دردی را دوا نمیکند.حتی ذره‌ای تسکینم نمیدهد فقط دردم را زیادتر میکند. مهربانم ! اگرچه نیستی تا سر بر شانه‌های مهربان و استوارت بگذارم و یک دل سیر ببارم و دامانت را با اشکهایم ستاره‌باران کنم ، اما با یادت دلخوشم . میدانم که میدانی. خودت اینرا بارها گفته‌ای . دوستت دارم گرچه واژه‌ای به ظاهر تکراریست اما بدان که هربار که میگویم دوستت دارم بیشتر از پیش است و بدان که تکراری در کار نیست. ساده از کنار دلم مگذر که بیتاب و بیقرارت است. میدانم همه‌چیز را خوب میبینی ، میفهمی ، میشنوی . واژه‌هایم بدون وزن و قافیه همچو پرندگان آشیان گم کرده‌ای در آسمان پرواز میکنند و به دنبال تو میگردند تا نشانی از تو بجویند.نگاه کن! آسمان پر از توست ..... آنها گیج و منگ میشوند و پر از تو میشوند و آرام آرام بر روی کاغذ سپید می نشینند و جان میگیرند. تا تو را معنا کنند. می بینی مهربانم ؟ با این همه واژه باز هم کم می آورم....واژه‌ها چه اندکند در برابر تو . تو با خوبیهایت به‌ تمامی واژه‌ها رنگ می بخشی جان میدهی..... همانگونه که به من جان دادی. باز هم دو واژه‌ی نودر دلم می یابم و نثارت میکنم: دوستت دارم ......

دلنوشته

۲ نظر:

pare parvaz گفت...

باز اين دل سرگشته من
ياد آن قصه شيرين افتاد:


بيستون بود و تمناي دو دوست.
آزمون بود و تماشاي دو عشق.


در زماني که چو کبک ،
خنده مي‌زد "شيرين"
تيشه مي‌زد "فرهاد"!


نه توان گفت به جانبازي فرهاد : افسوس...
نه توان کرد ز بي‌دردي "شيرين" فرياد


کار "شيرين" به جهان شور برانگيختن است!
عشق در جان کسي ريختن است!


کار فرهاد برآوردن ميل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آويختن است .


رمز شيريني اين قصه کجاست؟
که نه تنها شيرين،
بي‌نهايت زيباست...


آن که آموخت به ما درس محبت مي‌خواست :
جان چراغان کني از عشق کسي
به اميدش ببري رنج بسي...

تقدیم به مهربانترین

Unknown گفت...

سلام

تو با خوبیهایت به‌ تمامی واژه‌ها رنگ می بخشی جان میدهی..... همانگونه که به من جان دادی.

زیبا و دلنشین بود، منتظر نوشته های امیدبخشت هستم.
موفق باشی
یا حق