گاه سنگینی زندگی از توان شانههایم فراتر میرود و با تمام قوتش بر سینهام سنگینی میکند و نفسهایم را به شماره می اندازد.
مرگ چه ناگهان آمد ..... با همهی رمز و رازش با همهی وقارش. او فرشتهام را با خود برد و کمر تمام عروسکهایم را شکست. او مادرم را با خود برد و شادیهای کوچکم را پر پر کرد.گاهی او را مهربان می یابم و گاهی سنگدل . مهربان که فرشتهام را از بیماری رهانید و سنگدل که بلور دلم را با سنگ غم آشنا کرد. به خدا پناه میبرم.......
مادر مهربانم دیشب باز به خوابم آمدی آرامتر و مهربانتر از همیشه بودی. در کنارمان بودی اما بیصدا؛ هیچ حرفی نمیزدی . مثل همیشه لبخند دلنشینت را بر لبانت داشتی و از تماشای ما لذت میبردی. چه خوب بودی همیشه مادر......
یادت هست یک ماه پیش این وقتها در کما بودی و ساعاتی قبل از کوچ آرام و سنگینت به هوش آمدی و دستان پدر را گرفتی و لبخند زدی و رفتی ...... انگار خودم آنجا بودهام مادر....... ازم نخواه دلتنگت نباشم فرشتهام. چون سخت است بی تو دلتنگ نبودن. وقتی بودی به دلتنگیها اجازهی ورود به خانه را نمیدادی . چگونه دلتنگت نباشم فرشتهی زیبا رو و دل قشنگم .....چگونه دلتنگت نباشم. آری میدانی که دلم برایت تنگ است اما شادم .... شادم از اینکه خشنود و شاد پرواز کردی ؛ شادم از اینکه آرزویی بر دل مهربان و بزرگت نماند. شادم از اینکه شاد رفتی....... شادم از اینکه بزرگترین گنج دنیا را برای دخترانت به ارث گذاشتی و به ما فهماندی که عشق و گذشت بزرگترین گنجینه است و کمترین هدیهای که میتوانیم به هم بدهیم . مادرم ببین چه عشقی میان ماست. ببین لحظه به لحظه پیوند جگرگوشههایت محکمتر میشود و اینها همه از برکت وجود عشق توست و پدر .....آه پدر............
دلنوشته
۱ نظر:
به ما فهماندی که عشق و گذشت بزرگترین گنجینه است
و چه خوب این درس را متوجه شدی و در حال بکارگیری آن هستی
یا حق
ارسال یک نظر