با تو ، از نام تو هم آبی ترم
خلوتی سرشار از نیلوفرم
عشق ، همرنگ نگاهت می شود
وقتی از چشم تو ، نامی می برم
لحظه های تازه ات را مثل گل
می گذارم لابه لای دفترم
وقتی از دست زمین و آسمان
لعنت و دشنام ، می ریزد سرم؛
خستگی های خودم را ، پیش تو
در کنار دفترم می گسترم
بعد از آن ، حرف دلم را بیت بیت
اندک اندک ، بر زبان می آورم
ما دو تا ، از خویش خالی نیستیم
تو لجوجی ، من پر از شور و شرم
گرچه تو از من ، کمی شیدا تری
من هم از تو ، اندکی عاشق ترم
تو اگر یک لحظه پروازم دهی
شاید از هفت آسمان هم ، بگذرم...
از وبلاگ رز سفید
http://rozesefid-m.blogfa.com/
خلوتی سرشار از نیلوفرم
عشق ، همرنگ نگاهت می شود
وقتی از چشم تو ، نامی می برم
لحظه های تازه ات را مثل گل
می گذارم لابه لای دفترم
وقتی از دست زمین و آسمان
لعنت و دشنام ، می ریزد سرم؛
خستگی های خودم را ، پیش تو
در کنار دفترم می گسترم
بعد از آن ، حرف دلم را بیت بیت
اندک اندک ، بر زبان می آورم
ما دو تا ، از خویش خالی نیستیم
تو لجوجی ، من پر از شور و شرم
گرچه تو از من ، کمی شیدا تری
من هم از تو ، اندکی عاشق ترم
تو اگر یک لحظه پروازم دهی
شاید از هفت آسمان هم ، بگذرم...
از وبلاگ رز سفید
http://rozesefid-m.blogfa.com/
۲ نظر:
با سلام
هيچ اتفاقي، اتفاقي نيست....
هيچ چيز در زندگي معنا ندارد، مگر معنايي كه شما به آن مي دهيد.
موفق باشی
یا حق
اي شب از روياي تو رنگين شده
سينه از عطر توام سنگين شده
اي به روي چشم من گسترده خويش
شاديم بخشيده از اندوه بيش
همچو باراني كه شويد جسم خاك
هستيم ز آلودگيها كرده پاك
اي تپشهاي تن سوزان من
آتشي در سايه مژگان من
اي ز گندمزارها سرشارتر
اي ز زرين شاخهها پربارتر
اي در بگشوده بر خورشيدها
در هجوم ظلمت ترديدها
با تو ام ديگر ز دردي بيم نيست
هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست
اين دل تنگ من و اين بار نور ؟
هاي هوي زندگي در قعر گور ؟
اي دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پيش از اينت گر كه در خود داشتم
هر كسي را تو نميانگاشتم
درد تاريكيست درد خواستن
رفتن و بيهوده خود را كاستن
سر نهادن بر سيه دل سينهها
سينه الودن به چرك كينهها
در نوازش، نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران يافتن
زر نهادن در كف طرارها
گم شدن در پهنه بازارها
آه، اي با جان من آميخته
اي مرا از گور من انگيخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاييم خاموشي گرفت
پيكرم بوي همآغوشي گرفت
جوي خشك سينهام را آب تو
بستر رگهام را سيلاب تو
در جهاني اينچنين سرد و سياه
با قدمهايت قدمهايم براه
اي به زير پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گيسويم را از نوازش سوخته
گونههام از هرم خواهش سوخته
آه، اي بيگانه با پيراهنم
آشناي سبزهزاران تنم
آه، اي روشن طلوع بيغروب
آفتاب سرزمينهاي جنوب
آه، آه اي از سحر شادابتر
از بهاران تازهتر سيرابتر
عشق ديگر نيست اين ، اين خيرگيست
چلچراغي در سكوت و تيرگيست
عشق چون در سينهام بيدار شد
از طلب پا تا سرم ايثار شد
اين دگر من نيستم ، من نيستم
حيف از آن عمري كه با «من» زيستم
اي لبانم بوسهگاه بوسهات
خيره چشمانم به راه بوسهات
اي تشنجهاي لذت در تنم
اي خطوط پيكرت پيراهنم
آه... ميخواهم كه بشكافم ز هم
همچو ابري اشك ريزم هاي هاي
اين دل تنگ من و اين دود عود ؟
در شبستان، زخمههاي چنگ و رود ؟
اين فضاي خالي و پروازها ؟
اين شب خاموش و اين آوازها ؟
اي نگاهت لاي لاي سحر بار
گاهوار كودكان بيقرار
اي نفسهايت نسيم نيمخواب
شسته از من لرزههاي اضطراب
خفته در لبخند فرداهاي من
رفته تا اعماق دنياهاي من
اي مرا با شور شعر آميخته
اينهمه اتش به شعرم ريخته
چون تب عشقم چنين افروختي
لاجرم شعرم به آتش سوختي
فروغ فرخزاد
ارسال یک نظر