۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

من و مادرم قصه يک سر گذشتيم


من و مادرم قصه يک سر گذشتيم

هنگاميکه به صورت شکسته از غم دورانش نگاه ميکنم

همه کودکيم را به خاطر مي اورم

و باور مي کنم

که چگونه شيره جانش را مکيده ام

و او در حسرت ايام جواني اش

به صورتم نگاه مي کند

و در چهره ام

دنبال شادابي از دست رفته اش مي گردد

آخر او مادر است

و هيچگاه غم روزگاران از پايش در نخواهد آورد

سنگ صبور من

کسي که هميشه اوقات تلخ زندگيم را

با او تقسيم کرده ام

و در فردايي نه چندان دور

زبانم لال

اين اسوه وفا و محبت

و گنجينه اسرارم را از دست خواهم داد

زبانم لال

احساس ميکنم از همه گذشته ام کنده مي شوم

و اين قصه هميشه تکراري تاريخ

بر مدار خود بي هيچ ترحمي خواهد گذشت

پس بار خدايا

روحش را از من نگير ......


شعر زیبایی از دوست گرامیم آقای رحیم احمدی 14/9/81

۱ نظر:

Unknown گفت...

با سلام

پس بار خدايا


روحش را از من نگير ......

آفرین به این حسن سلیقه و انتخاب متون

یا حق