۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

کابوس



پس از نه سال امشب برای اولین بار باز تو را گریستم. دروغهای رویایی ات را به یاد آوردم، قصر عشقی را که برایم ساختی و در یک چشم برهم زدن ویرانش کردی.....


عشق پوشالی ات را در ذهنم باز هجی کردم. ای خاطره‌ی تلخ ! ای عشق دروغین من! کاش هرگز نمی دیدمت که اکنون خاطره‌ی تلخ زندگیم شوی.


ای اندوه سرشار! دوستت ندارم، با آنکه تو ماندگارترین خاطره‌ام هستی اما دوستت ندارم. خوبیهایت را دوست ندارم مهربانیهایت را، اشک ریختن هایت را ، دیوانه‌بازی هایت را و عشقت را دوست ندارم چون فریبی بیش نبودند، نامهربانی ها و بی وفایی هایت را بیشتر دوست می دارم چرا که آنها حقیقت محض بودند.


آری امشب پس از گذشت نه سال، تو ای تندیس دروغین پاکبازی! باز بهانه‌ی تلخ گریه‌ من شدی.


خنجر یادت در قلب احساسم فرو رفت و قطره‌های خون آن از گوشه چشمانم روی گونه‌هایم سرازیر شدند.


ای ناپاک تر از دروغ! خوشحال باش که پس از نه سال باز هم باعث آزارم شدی، باز دلم را لرزاندی، باز نفسهایم به شماره‌ افتادند، باز روحم سرگردان شد و باز گریستم و گریستم ....


تخته‌پاره‌های کشتی عشقت در دریای پر تلاطم خاطراتم سرگردان شدند. سالها بود در میان گل و لای نشسته بودی ، چرا باز برخاستی؟ با کدامین موج سرکش باز به تکاپو افتادی؟


ای خاطره‌ی کهنه‌ی پرپر! دست از سر دلم بردار. هنوز سینه‌ام پر از چرک نامردیست، جای زخمهای عشقت را ببین.


میخواهم فریاد برآرم اما بغض راه گلویم را بسته است و اشک امانم نمی دهد.


خاموش و غمگین راهی کوچه‌باغهای ویران عشقت شدم. چه زمستان سردی بود آنجا، تا مغز استخوانم یخ بست.


پس از کمی پرسه ، بازگشتم ، راهی زندگی شدم و ای یادواره‌ تلخکامی و شکست! تو را به زندگی و یادت را به خاطره‌های دور سپردم .


ای کابوس ترین خواب من! ازحقیقی نبودنت خرسند شدم و لبخند زدم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
دلنوشته

۱ نظر:

Unknown گفت...

با سلام
چه شده است که چنین برآشفته شدی؟

جملات و واژه ها زیبا است، اما معنای نازیبائی را با خود یدک میکشد.

امیدوارم که حقیقی نباشد، و همچنان موفق و پایدار باشی.

یا حق