۱۳۸۷ مرداد ۲۴, پنجشنبه

ردپای رویا


خواب دیدم سوار بر اسب سپید زیبایی بودم که بی پروا می تاخت. از رودخانه‌ها و دشتها و دره‌ها گذشت به بالای کوهی رسید. نسیم خنکی پوستم را نوازش کرد و باد موهایم را به رقص درآورد.

از بالای کوه پایین را نگاه کردم، چه زیبایی مسخ کننده‌ای داشت. یک دشت پر از گلهای زیبا و نهری در آن روان.

اسب سپید پس از چندی ایستادن، به تاختن ادامه داد و به پایین سرازیر شد. در پایین کوه ایستاد و من به میان گلزار رفتم. خدای من چه‌ بویی، چه رنگهایی، انگار گوشه‌ای از بهشت بود.

دستم را بر گلبرگها کشیدم و معنی لطافت را فهمیدم. نفسی از اعماق وجودم کشیدم و زندگی را حس کردم.

آنقدر به آنجا نگاه کردم تا چشمانم را پر از زیبایی کنم، باد در گوشم زمزمه میکرد، خوب گوش دادم، به سمت نهر رفتم کفشهایم را کندم، پاهایم را در آب انداختم، دستانم را در نهر فرو بردم و مشتی آب برداشتم و جرعه‌ای نوشیدم ، تمام تنم زیبا شد، ناگهان ماهی طلایی زیبایی از آب بیرون جهید و مقداری آب به صورتم پاشیده شد........

از خواب پریدم....

اما هنوزصورتم خیس بود.

من پر از حس عشق شده بودم.

دلنوشته

۱ نظر:

Unknown گفت...

با سلام
خيلي زيبا و قشنگ بود. مانند خوابي كه من شب قبل ديدم. اما به خواب من نميرسد چون من واقعي خورشيد ماهتاب را ديدم.
و با او درد دل نموده و آرام شدم.

موفق و پيروز باشي
يا حق