۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

درون معبد هستی


درون معبد هستي


بشر در گوشه محراب خواهش هاي جان افروز


نشسته در پس خوشه سجاده صد نقش حسرتهاي هستي سوز


به دستش خوشه پر بار تسبيح تمناهاي رنگارنگ


نگاهي مي كند سوي خدا از آرزو لبريز


به زاري از ته دل يك دلم ميخواست ميگويد


شب و روزش دريغ رفته و ايكاش آينده است


من امشب هفت شهر آرزوهايم چراغان است


زمين و آسمانم نورباران است


كبوترهاي رنگين بال خواهش ها


بهشت پر گل انديشه ام را زير پر دارند


صفاي معبد هستي تماشايي است


ز هر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه ميريزد


جهان در خواب


تنها من در اين معبد در اين محراب


دلم ميخواست بند از پاي جانم باز مي كردند


كه من تا روي بام ابرها پرواز مي كردم


از آنجا با كمند كهكشان تا آستان عرش مي رفتم


در آن درگاه درد خويش را فرياد ميكردم


كه كاخ صد ستون كبريا لرزد


مگر يك شب ازين شبها ي بي فرجام


ز يك فرياد بي هنگام


به روي پرنيان آسمانها خواب در چشم خدا لرزد


دلم ميخواست دنيا رنگ ديگر بود


خدا با بنده هايش مهربان تر بود


ازين بيچاره مردم ياد مي فرمود


دلم ميخواست زنجيري گران از بارگاه خويش مي آويخت


كه مظلومان خدا را پاي آن زنجير


ز درد خويشتن آگاه مي كردند


چه شيرين است وقتي بيگناهي داد خود را از خداي خويش مي گيرد


چه شيرين است اما من


دلم ميخواست اهل زور و زر ناگاه


ز هر سو راه مردم را نمي بستند و زنجير خدا را برنمي چيدند


دلم ميخواست دنيا خانه مهر و محبت بود


دلم ميخواست مردم در همه احوال با هم آشتي بودند


طمع در مال يكديگر نمي بستند


مراد خويش را در نامرادي هاي يكديگر نمي جستند


ازين خون ريختن ها فتنه ها پرهيز مي كردند


چو كفتاران خون آشام كمتر چنگ و دندان تيز مي كردند


چه شيرين است وقتي سينه ها از مهر آكنده است


چه شيرين است وقتي آفتاب دوستي در آسمان دهر تابنده است


چه شيرين است وقتي زندگي خالي ز نيرنگ است


دلم ميخواست دست مرگ را از دامن اميد ما كوتاه مي كردند


در اين دنياي بي آغاز و بي پايان


در اين صحرا كه جز گرد و غبار از ما نميماند


خدا زين تلخكامي هاي بي هنگام بس ميكرد


نمي گويم پرستوي زمان را در قفس ميكرد


نمي گويم به هر كس عيش و نوش رايگان مي داد


همين ده روز هستي را امان مي داد


دلش را ناله تلخ سيه روزان تكان ميداد


دلم ميخواست عشقم را نمي كشتند


صفاي آرزويم را كه چون خورشيد تابان بود ميديدند


چنين از شاخسار هستيم آسان نمي چيدند


گل عشقي چنان شاداب را پرپر نمي كردند


به باد نامرادي ها نمي دادند


به صد ياري نمي خواندند


به صد خواري نمي راندند


چنين تنها به صحراهاي بي پايان اندوهم نمي بردند


دلم ميخواست يك بار دگر او را كنار خويشتن مي ديدم


به ياد اولين ديدار در چشم سياهش خيره مي ماندم


دلم يك بار ديگر همچو ديدار نخستين پيش پايش دست و پا ميزد


شراب اولين لبخند در جام وجودم هاي و هو ميكرد


غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو مي كرد


دلم ميخواست دست عشق چون روز نخستين هستي ام را زير و رو ميكرد


دلم ميخواست سقف معبد هستي فرو ميريخت


پليدي ها و زشتي ها به زير خاك ميماندند


بهاري جاودان آغوش وا ميكرد


جهان در موجي از زيبايي و خوبي شنا ميكرد


بهشت عشق مي خنديد


به روي آسمان آبي آرام


پرستوهاي مهر و دوستي پرواز ميكردند

به روي بامها ناقوس آزادي صدا ميكرد

مگو اين ‌آرزو خام است

مگو روح بشر همواره سرگردان و ناكام است

اگر اين كهكشان از هم نمي پاشد

وگر اين آسمان در هم نميريزد

بيا تا ما فلك را سقف بشكافيم و طرحي نو در اندازيم

به شادي گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم

«فريدون مشيري»

هیچ نظری موجود نیست: