۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۸, شنبه

مرا ببخش


رفتم مرا ببخش


رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهي بجز گريز برايم نمانده بود

اين عشق آتشين پر از درد بي اميد

در وادي گناه و جنونم كشانده بود

رفتم كه داغ بوسه پر حسرت ترا

با اشكهاي ديده ز لب شستشو دهم

رفتم كه نا تمام بمانم در اين سرود

رفتم كه با نگفته بخود آبرو دهم

رفتم ‚ مگو ‚ مگو كه چرا رفت ‚ ننگ بود

عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما

از پرده خموشي و ظلمت چو نور صبح

بيرون فتاده بود يكباره راز ما

رفتم كه گم شوم چو يكي قطره اشك گرم

در لابلاي دامن شبرنگ زندگي

رفتم كه در سياهي يك گور بي نشان

فارغ شوم ز كشمكش و جنگ زندگي

من از دو چشم روشن و گريان گريختم

از خنده هاي وحشي طوفان گريختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گريختم

اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز


ديگر سراغ شعله آتش زمن مگير


مي خواستم كه شعله شوم سركشي كنم


مرغي شدم به كنج قفس بسته و اسير


روحي مشوشم كه شبي بي خبر ز خويش


در دامن سكوت بتلخي گريستم


نالان ز كرده ها و پشيمان ز گفته ها


ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم


ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم


*فروغ فرخزاد*

۱ نظر:

ناشناس گفت...

آه ! یقینا این درد دل من است که از گلوی نازک یک زن به بیرون طراوش کرده است . از دلی به دلی راه است