۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۸, شنبه

نبض خاطرات





اي مهربان




وقتي كه خورشيد به پيشواز شب مي رود و كوچه

از صداي آخرين عابر تهي مي گردد، با كوله باري

از غم و درد مي روم و تورا با تمام خاطرات در

ميان كوچه هاي هميشه ساكن شهر تنها مي گذارم.

گريه نكن، واعظ شكوفايي باران من!

بايد بروم تا با غم غربت خويش، غم غربت را از

جاده هاي عاشقان بردارم اما بدان كه نبض خاطرات

من هردم مي تپد به ياد تو...

هیچ نظری موجود نیست: