۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه

و من چه تنهایم



شب است و تاریکی همه جا را فرا گرفته است. پرده اتاقم با آواز باد میرقصد و تنها صدایی که می آید گهگاه صدای ماشینهایی است که از دور می آیند و گاه تند و گاه آهسته رد میشوند . هیچ خبری از خورشید نیست شاید آنسوی آبها آشیان کرده تا فردا باز با هیاهوی آدمیان به اینجا بازگردد، چشمانم خسته‌اند و ذهنم آشفته . واژه‌ها از لابلای افکارم به این سو و آن سو میپرند شکارچی آشفته ذهنم توانایی شکارشان را ندارد . گهگاهی یکی از آنها را میبیند اما ناتوان از شکار آنهاست . اما همچنان با اشتیاق و شور فراوان دنبالشان میکند تا شاید یکی از آنها را بگیرد و با سربلندی روانه‌ی کاغذشان کند تا شاید این کاغذی که به من خیره‌ شده و منتظر نگاهم میکند کمی از سنگینی نگاهش کم کند .


و ذهنم چه آشفته است ، واژه‌ها چه گریزان ، شبی چه غمگین است و نسیمی چه خنک، چشمانم چه پر خواب ، دستانم پر نیاز..... و من چه تنهایم و خدایم چه بزرگ ....
دلنوشته

۱ نظر:

Unknown گفت...

با سلام
مثل همیشه کلمات با کنار هم آمدن چه زیبا و متین شده است.
دلا خو کن به تنهائی
که از تن ها بلا خیزد
سعادت یار آن باشد
که از تن ها بپرهیزد.

یا حق